اینقدر خوشحال بودم از اتفاقی که افتاد که ثانیه ای نمیتونستم تو راهروها جلوی خنده مو بگیرم.
با خوشحالی به همه سلام میکردم.
میخندیدم.
از این راهرو به اون راهرو میدویدم.
"سین" میگفت توی این سه چهار سال که دیدمت توی دانشکده و هرجای دیگه، تا حالا اینقدر خوشحال نبودی !
+توی راهروها بابا رو دیدم.
دلم میخواست بپرم بغلش و بگم که چی شده. ولی نمیتونستم. چون اصن از ماجرا خبر نداشت.
باید بهش بگم :(