کمندناک

انسان، موجود بشری نیست مگر به وسیلۀ وفاداری

سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۳۳ ب.ظ

یعنی واقعا اینقد سخته وفاداری به یک نفر؟!
جلو روی من واستادی میگی فک میکنم حق دارم که با کس دیگه ای باشم!
اگه بگم: این حق رو برای زنتم قائلی ..؟
میگی نه معلومه که نه ! ببین اینجوری نیستش اصن. مرد و زن کلا فرق دارن با هم. تحقیقات کردم اصن واسش ها. زن اگه رابطه جنسیش خوب باشه و راضی باشه از اون رابطه همه جوره، دیگه حتی نمیتونه به کس دیگه فکر کنه، چه به برسه به اینکه باشه باهاش. اصن نیازی نداره. مرد ولی اینجوری نیست. یه بار که بچشه بیشترشو میخواد. یه جور دیگه شو میخواد... نیازشه...!
اینا ثابت شده اند. اگه اسلامو قبول داشتی واست از اونم میگفتم. هر مردی یه جوری این نیازو رفع میکنه. یکی یه زن دیگه میگیره(که حقشو داره) یکی یواشکی یه کاری میکنه. یکی سرکوبش میکنه. یکیم مثه من میمونه چه غلطی بکنه...
من نمیدونم...
من نمیفهمم...
وفاداری چی هست اصن؟ فقط واسه زن تعریفش میکنین؟!
اسلامی شم خوندیم والا. همونشم نفهمیدم. تفسیراتونم خوندم. دلیلشم لابد همین ویژگی های منحصر به فردِ مرد جماعته !
چطور اینقد راحت فکر میکنن...
حیوون وار زندگی میکنیم
به گند کشیده شده همه چیز
به گند کشیده شده بوده همه چیز از اول
چشمامونو بستیم الکی نمیبینیم
عربستان مرده ها رو یواشکی داره واسه خودش دفن میکنه.
اخبارای مختلف میرسه اینجا.
اخبارای خارجی یه جور منحرف میشه.
داخلی یه جور.
اون طرف نیجریه یا هر کوفت دیگه ای با اون همه کشته ش، منکر میشه که اصن آدمای زیادی مرده باشن.
تریلی تریلی مرده خالی میکنن تو گور.
از این طرف ما ،بر خلاف انتظار، هی بزرگ میکنیم قضیه رو و روش مانور میدیم. که همیشه از این کارا یه قصد و غرضی داریم.
ظریف دست داده با اوباما، مملکت ما دیوانه شده که وامصیبتا از این اتفاق وحشتناک.
اون طرف الکی الکی میکشن هی مردمو.
هی الکی بقیه دور هم جمع میشن که بریم کمک یا نریم کمک.
اصن اینا به درک. اینا رو باز میکُشن یا اونا له شدن و خفه. اون جمعیتی که از گرسنگی میمیرن تو هر دقیقه چی؟!
جمعش کن دیگه. بس نیست؟
که چی خب الان؟
خوشحالی دیگه؟؟
نمیدونم به چیِ این زندگی نکبت دل بستیم که هی نفس میکشیم. هی جون می کَنیم. هی زندگی میکنیم.
من سرم داره منفجر میشه و همچنان انگار خودآزاری دارم...

++ عنوان از کتاب رساله ای کوچک در باب فضیلت های بزرگ

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۴/۰۷/۰۷
کمـ ند

نظرات  (۷)

بهش بگو وفاداری به یک نفر سخت نیست،
پاسخ:
بله چشم حتما
من معذرت میخوام
همه بی اعصابی اما،
پاسخ:
معذرت چرا ؟
۰۷ مهر ۹۴ ، ۲۰:۱۱ محمد StigMatiZed
چرا منو وادار می کنید پست های دیگه م رو زودتر پست کنم؟

خاطرات مه آلود
تکه دوم

ده ها و شاید هزار ها پرسش را هر روز و هر ثانیه مرور میکنی
.
آیا وقتی به گذرگاه خاطره ها می رسد یاد تو می افتد؟ به همان جای همیشگی که مهمان تماشای غروب بودید سر می زند؟ و یا ترانه های مشترکتان دوباره زمزمه میکند؟ می خندی و به ترکیب لباسی که گفته بود برای تو پوشیده فکر میکنی، می چرخی و می چرخی ..... و یکباره خودت را مقابل قفسه کتاب های "بوبن" پیدا میکنی، همانجا بود که گفتی، چشم هایش را بدون رنگ و لعاب ظاهر بیشتر دوست داری؛ در حالی که گرفتار افسون لحظه های به دل هستی، شهاب سنگ ِ یک پرسش برای انقراض نسل همه خاطرات خاطره انگیز بر پیکر باورت سقوط می کند .... همه چیز فرو میریزد و یک وجود سیاه ِ مهیب سر بر می آورد؛ او حقیقت ِ این پرسش است که "آیا این صحنه نمایش، اکنون تماشاگر دیگری دارد؟" هیچ مالکیتی مطلق نیست، هیچ اقامتی دائم نیست، آیا آدم ها مسافرند در سرزمین آدم ها؟
تکرار هزاران هزار باره این پرسش ها موریانه افکارت می شود، و تو در آن هیبت سیاه حل می شوی، سیاه می شوی؛ دوباره بر می گردی پیش روی قفسه کتاب های بوبن و این جمله را مرور میکنی "زنی برای مردی؛ این دور از دسترس ترین چیز در دنیاست."، رفیق اعلی

پاسخ:
واقعا الان چند ساعته(چند روز گذشته رو مداوم حساب نمیکنیم دیگه) هزاران هزار سوال ذهنم رو میخورند...
آخرش هم هیچ
چشم‌انداز اطرافم هر لحظه بیشتر در هیچ فرو می‌رود.
و حاصل زندگیم هم همین "هیچ" است.
خسته شدم از اینهمه "هیچ"...


و اینکه تکۀ خیلی خوبی بود...
۰۷ مهر ۹۴ ، ۲۱:۳۶ محمد StigMatiZed
هیچ تخلص من در نثر هام هست
هیچ و قاصدک :))

به اب و اینه 
جز هیچ
ندیدم
پاسخ:
پس من چقدر خطابت کردم تو کامنت قبل
۰۷ مهر ۹۴ ، ۲۳:۱۹ آقای استامینوفن
الان من از تو طرفداری کنم یا جبهه مردا رو حفظ کنم
این چه کاریه با این دختر می کنی خب لامصب :/
پاسخ:
کبریت کشید به همه چیزایی که بود این چند وقت
خیلی نابودم امشب :(
من مظالب وبلاگت را خوندم

شاید تو باید آخرین نفری باشی که از وفا حرف میزنی

تو این چند صفحه مطلب از احسان نوشتی، سینا، مسعود و چند نفر دیگه بودن

تو خودت وفادار بودی که انتظار وفاداری از کسی داشتی؟

کاش یادبگیری خودت را هم نقد کنی
شخصی کیلومترها دورتر فکر میکرد دختر به خاطر نجابتش هست که جوابش را نمیده یا به گفته خودش از وابستگی میترسه یا هرچیز دیگه

ولی بعد از تقریبا 3 سال مشخص شد که اون دحتر دقیقا مثل این دختر خانم نویسنده سرش با دوستاش گرم بوده. شاید عذاب وجدان داشته جواب بده، شاید ...

همه اینها به کنار. همه انسانها برای خودشون حقوقی دارند. اما نباید دروغ گفتن را یکی از اون بدونن. همه انسانها حق دارند با کسی که دوستش دارند رابطه داشته باشند، ولی حق ندارند در حین رابطه به شخص دیگری فکر کنند.

من منطق خودم را قبول داشتم. رفتارش با حرفاش منطقی نبود. منطقی بود که یکی دیگه پاش وسط بود که اونطور رفتار میکرد. یعنی من فکر میکردم فقط پای یکی وسط بود. ولی اعتماد داشتم و وقتی هم میگفت کسی نیست و فقط ترسش از وابستگی و نرسیدن و ... هست باور میکردم. من بهش حق داده بودم و بهش فرصت داده بودم تا حقیقت را بگه. ولی دروغ گفت.

نویسندگی تقریبا تمرین نوعی روشن فکر بودنه. «یک روشنفکر، یک حرف ساده را خیلی پیچیده بیان می کند اما یک هنرمند یک حرف پیچیده را خیلی ساده بیان می کند». این حرف یکی از نویسنده هاست که من علاقه ای به حفظ کردن اسمهاشون ندارم.

حالا یه جایی همین اطراف با تریپ روشنفکری و پیچیده کردن یک کلام، میگه بهش خیانت شده. اونم از طرف کسی که شاید به خاطر اون جواب من را نمیداد. شایدم به خاطر نفر قبل و قبل تر بود که جواب نمیداد. 2 یا 3 هفته 1 بار چند کلمه صحبت میکردیم که نصفش از حجب و حیا بود و در تمام این 3 سال با مسعودها و احسان ها و سیناها و ... قرار ها میگذاشت. و حالا داره میگه بهش خیانت شده. اونم با تریپ نویسندگی

شاید بهتر بود به جای کلاسهای نویسندگی توی کلاسهای موسیقی شرکت میکرد تا یاد میگرفت کمی ساده تر صحبت کند و شاید چیزی ننویسد و فقط سازش را کوک کند و برای دل خودش ...

دیشب بعد از مدتها تارم را کوک کردم. پدر و مادر و خواهرم از پشت در صدایش را میشنیدند و میگفتند بعد از چند سال کار و تحصیل و مسافرت و ... پسرمان ساعتی برای خودش کنار گذاشته و استراحت میکند. یک قطعه تکنوازی تار. شاید اگر کسی کنارش پیانو یا کمانچه میزد صدای دلنشین تری داشت. شاید اگر یکی دیگه ساز میزد و من گوش میکردم بیشتر لذت می بردم.

امروز هوای این شهر مشخص نیست. گاهی باران می بارد. گاهی برف میریزد و گاهی هم خورشید خودش را نشان میدهد. میخواهم سراغ هدیه ای 6 ساله از نژاد کردستان بروم. زین و یراقش را ببندم و در جهت مخالف بادهای سرد کوه سبلان بتازم. شاید فقط نیم ساعت. و امشب دوباره تار خواهم زد و اینبار شاید گوش کنم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی